ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
امشب آتنا سردرد داشت و یک کلاه بافتنی رو سرش کرده بود، واقعا میگم، هی میگفتم در بیار قبول نمیکرد، متاسفانه همون بیماری دست و دهان و پا و فلان رو از من گرفته (خب مشخصه چرا :) ) و دلم براش کباب شده، تعداد دونه هایی که زده از من خیلی بیشترن و حتی راه رفتن براش دردناکه(خودم تجربه کردم یادمه)، فقط دارم دعا میکنم اون آفت دهانی وحشتناکی من زدم رو نزنه چون یادمه غذا خوردن 5 دقیقه ای من 45 دقیقه شده بود. حالا داستان چیه؟ مامانش نیست و مسافرته و موندم رو چه حسابی این دختره رو ول کرده و رفته، تا قبل از کنکورش خونشون پادگان بوده و الان مادره دیگه خیالش راحته ولی باید بهش بگم این تازه اول بدبختیه و از طرفی، این بچه خیلی کوچیکه و تو غذا درست کردن خوب نیست، (ببخشید دارم تو جمع میگم آتنا جان، من همه چیز رو میگم)، به حدی که فوبیای وسایل آشپزخونه داره، تصمیم گرفتم کمکش کنم، خلاصه که خانوم یکدفعه حسودی کردن و گفتن چرا از من تو وبلاگت نمیگی، گفتم دوست داری از کجات بگم؟ و گفت کجام رو بیشتر از همه دوست داری، و جواب دادم چشم هات و دوباره ازش عکس گرفتم.
عارضم به خدمتتون که پدر و مادر من هم نیستن و مسافرتن ولی فرق من با آتنا اینه که مامانش رفته یزد پیش فامیل هاش و من پدر و مادرم نزدیک ترن، خلاصه که الان دارم مینویسم دخترم کنارم دراز کشیده و داره توی پینترست عکس کاپل های لزبینی رو میبینه که ازدواج کردن و بعضی هاشون دیجیتال آرت هستن و اینو دیدم و خوشم اومد:
مورد دیگه اینکه که من از ساعت 2 ظهر یک خورشت ایرانی پرطرفدار رو تو خونه اینا بار گذشتم و بهش یاد دادم که فقط سر بزنه و مراقبش باشه، از خونشون خارج شدم چون کار هایی داشتم بیرون و دوباره عصر شد و رفتم اونجا، البته که درست کردنش با هزار بدبختی بود چون هیچی از وسایل خونشون نمیدونست و هی باید میگفتم این کجاست و اون کجاست و هر چی میگفتم میگفت "اَه من چه بدونم من صبح تا شب تو اتاقم بودم" :)) خلاصه باید بگم بیچاره تمام اونایی که منو از دست دادن، من با خوردن این قرمه سبزی مجددا عاشق خودم شدم.
و روی زمین نشستیم (چون من به خاطر اون دونه های کذایی نمیتونم رو صندلی سفت بشینم، به خدا راست میگم، خیلی دردناکن)، بعدش هم Supergirl رو دیدیم(به فصل 5 رسیدیم)، با مشاور انتخاب رشته اش صحبت کردم، گویا میخواست از علاقه سنجی نهایی و فلان ویسار مطمئن بشه و دیگر جزئیات و جلسه آنلاین داشتیم با پسره، حالا اون وسط آتنا میگفت من نمیتونم حرف بزنم خجالت میکشم رتبه ام بد شده:/ (219 کشوری و بدون سهمیه رو میگه بد) و من اینجوری بودم که مردم با 100 هزار میرن زیست شناسی سلولی مولکولی میخونن اونم با سوابق تحصیلی ریدمان و تهش میرن تو پیام نور (حالا توهین به پیام نور نباشه چون من خودمم همزمان با رشته اصلیم مترجمی رو اونجا میخونم چون نمیشه دوتا دانشگاه دولتی :/ ولی خب) و بعد به دروغ میگن رشتشون میکروبیولوژی و علوم آزمایشگاهی و غیره است و معدل کل 17 رو 19.99 اعلام میکنن دخترم:))، خلاصه که بالاخره اولویت های نهاییش رو گفت، فردا کله سحر تدریس دارم و حتما باید ورزش کنم، با این ویروس نباید باشگاه رفت پس احتمالا مثل چند روز گذشته home gym داریم، توی این قضیه من از آتنا به عنوان وزنه استفاده میکنم. ذهنم بهم ریخته است، باید یک ویراستاری و یک خلاصه نویسی انجام بدم که خیلی عقب افتاده و الان هم بعد از نوشتن این حتما باید دوش بگیرم، یعنی چیز... بگیریم، سر و سامون که گرفتم میام قسمت های بعدی رو مینویسم، حال و هوای عجیبی دارم.