از آبی تا خاکستری

هر آنچه که از من بود،هست و می‌شود.

از آبی تا خاکستری

هر آنچه که از من بود،هست و می‌شود.

Now or Never

 

امروز روز به شدت عجیبی بود و میگم چرا. از صبح با تراویس در ارتباط بودم سر قرار مهمی که داشتم و هی پیگیرم بود، از طرفی که تو کل مسیر شادی هم بود و همیشه خیلی حس خوبی میده، میخوام اتفاقاتی که افتاد رو به صورت خلاصه بگم:


1. و قرار مهم، آه که امروز خیلی زن بودم، خیلی دختر بودم و حس های قدیمی لذت بردن از جسم و هویت زنانه ام رو تجربه کردم، مثل اینکه خوشگل هم شده بودم، از ساعت 11 صبح صورتم میسوزه، چرا؟ به خاطر فشار ته ریش کسی که شمار بوسه هایی که باهم داشتیم از دستم در رفت، کسی که 128 روز تلاش کردم فراموشش کنم، هنوز کامل تعریف نکردم و یه جورایی اسپویل شد همه چیز الان:))، کسی که توی جلسات هیپنوتیزم داشتم جون میدادم تا تصویرش پاک بشه که اون حجم تلاش فقط باعث شد دردم کم بشه و تصویر موند، و پیش روانپزشک و مشاوره رفتن و امروز دوباره محاسبه کردم که تو این چند ماه 17 میلیون دادم (اول فکر میکردم کمتره) فقط برای اینکه دیگه عاشقش نباشم و امروز دیدم نمیتونم نباشم، من عاشق این آدمم، به خودشم گفتم، و برام مهم نیست اون حسش چیه، من هیچی ازش نمیخوام، این عشقی هست که دارم تجربه میکنم. داستان اردیبهشت تجربه ای از جهنم کامل خواهد شد تا به قسمت امروز برسید. بالاخره آروم گرفتم، حالا شده برای یک یا دو روز، ارزشش رو داره، سنگینی توی دل و قفسه سینه ام سبک شد، با وجود بهم ریختگی شرایط و پیچیدگی وضعیت، کاش همینجوری بمونم، آرزومه، کاش.


2. در کمال تعجب و جالب بودن بازی کائنات، آتنای عزیز فکرش رو نمیکرد امروز بیام باشگاه و در حال make out با یکی از دخترایی که من باهاش مشکلاتی داشتم (خیلی کل کل میکرد و دستگاه هایی که میخواستم استفاده کنم رو به صورت عمدی اشغال میکرد و با ظاهری پسرونه بود به اسم "سارا") دیدمش، خیلی گریه زاری کرد که منظوری نداشته و به خاطر فشار روانی و شباهت من و این دختره این کارو کرده، میخواسته تخلیه روانی بشه و... و هنوز عاشق منه و تقاضای بخشش و...، بهش گفتم "بچه جون، میخواستم شب صحبت کنیم، ولی خب زودتر فرصتش پیش اومد، ناراحت نباش، منم امروز چنین چیزی داشتم، حساب بی حساب شدیم، چیکارت کنم؟"  قرار شد بمونیم تو زندگی هم فعلا، یک دوستی عمیق و خاص، نمیدونم، منم اوکیم با این موضوع و اونم همینطور، بهش گفتم میخوام درباره این کارش و کارم بنویسم و گفت ناراحت نمیشه، بعد حالا تخمی بودن قضیه چیه؟ "سارا" میخواسته خودش به من پیشنهاد بده و اون اذیت کردن هاش برای جلب توجه بوده (ریدم توی طرز جلب توجهت عنم گرفت بدبخت با اون حرکات اشتباه زدنت و دستمالی کردن دختر مردم و ظاهر انیمه ایت که حالم بد میشه اصلا) فکر کرده بوده آتنا دوست صمیمی منه و میتونه از طریق اون بیاد به من نزدیک شه.


3. جدیدا قبل از ورزش قهوه ترک مصرف میکنم و فکر نمیکردم انقدر خوشم بیاد. امشب با یک مربی به شدت خفن به اسم "شیدا" که خدای بدن سازیه و از روز اول که توی باشگاه اینو میدیدم اینجوری بودم که "چطور ممکنه این واقعی باشه" و آرزوم بود باهاش هم صحبت بشم یک ساعت و نیم پیاده روی سریع داشتم و کل داستان زندگیش رو برام تعریف کرد، خیلی تو شوک بودم چون خودشم میگفت اصلا کسی نیست که سفره دلش رو باز کنه، جدی و محکم و منطقیه ولی به من 0 تا 100 رو گفت، شماره رد و بدل کردیم، به شدت سبک زندگی سالمی داره و یه جورایی الگوی منه دیگه، همش راهنماییم میکنه، پر از تجربه و دانش ورزشیه، دوستش دارم، کنارش میخندم و باعث افتخار آدمه.


4. به خاطر یک سری رفتار کسشر از منشی دکتر روانپزشکم و مجموع تصمیماتی که گرفتم، جلسه فردا رو نمیرم، و شاید دیگه کلا نرم، نمیدونم، شاید کارم درست نباشه، ولی خب، جواب 10 بار تماس مطب رو ندادم و علاقه ندارم به ادامه دادن این روند درمانی که هیچ کاری نکرد و فقط قسمت تاریکم رو بهم نشون داد.


5. اون استادِ زن خرابی که توی قضیه داستان اردیبهشت بهتون دربارش گفته بودم (شاگرد زبان خودم بود و به خاطر شخصیت چیپ و کسخلی که داشت و بی نظمی هاش و زندگی ریدمانش قطع ارتباط کردیم) رو امروز مجبور شدم باهاش ارتباط بگیرم برای به جریان افتادن پروژه ترجمه، هر چقدر سعی کردم مهربون باشم و جو رو مثبت کنم فایده نداشت و مثل سگ پاچه منو گرفت، برای جو سازی و قربانی نشون دادن خودش و یک سری دلایل کسشر تر از شخصیت خودش، ولی خب در نهایت گفتم فقط برای کار ترجمه باهام ارتباط بگیر و بالاخره خفه شد، بیچاره مشکل روانی داره، با بچه ها یکم غیبت کردیم پشت سرش و از فشاری شدنم کم شد، بعدش رفتم باشگاه و سپس داستان آتنا و بعد هم پیاده روی با شیدا و دوباره اومدم خونه، دوتا شاگردم مریض شدن و کنسل کردیم، فردا صبح امتحان پایان ترم یک درس تابستونه دارم، از طرفی هنوز کلی اضطراب دارم برای کارای فارغ التحصیلی و ثبت نام مقطع بعدی ولی خب چه کنم، باید صبور باشم، تا قبل این پست هم دوباره با آتنا حرف زدیم و مشکلاتی که در بند 2 گفتم رو حل و فصل کردیم.


6. خیلی سختی کشیدم ولی الان آزادم انگار، برام مهم نیست بقیه چی میگن، یه جوریم که انگار توی ترک مواد شکست خوردم و دوباره غرقِ در اعتیادم، وای صورتم خیلی میسوزه و سوزن سوزن میشه، واقعا میگم، ولی خب، خوبه، دوستش دارم و راستی، قضاوت های دیگران کما فی السابق به تخم اینجانب می باشد. تعداد زیادی پیام گرفتم که وبلاگ رو نبند محیا و غیره، فعلا هستم ولی اگر حس ناامنی داشته باشم مجبورم ببندم، به اعظم 46: امروز چندتا پیامی که ازت داشتم رو باز کردم، مرسی بابت همراهیت جواب سوالاتت رو گرفتی؟