توی اتاق تاریک،روی تختم،صدای قطره های بسیار ریز بارون میاد،از اونهایی که ملایم هستن، انگار خدای توی نزدیک ترین آسمونِ به زمین با هر قطره یک خاطره میفرسته پایین...
پیشم نیست ولی حس میکنم اینجاست و نفس میکشه. نمی دونم، گاهی حس میکنم زندگی خودم و بقیه رو خراب کردم. حس خیلی بدیه. پنجره ی باز و هوای یکم سردی که اذیتم نمیکنه و یک دنیا لحظه میاد و میره چقدر عجیبه زندگی. موقع شروعِ یک سال جدید قول میدیم و آرزو میکنیم و تنها خواسته هامون باهم بودن و آرامش داشتنه، اما پایان همون سال همه چیز شدیداً متفاوته و هیچکدوم از اون وعده ها و برنامه ریزی ها عملی نمیشن. در طول سال افرادی زیادی رو میبینیم و آدم نمیدونه یک هفته بعد رو پیش بینی کنه، آیا عاشق کسی میشه یا کسی رو از دست میده. با اونکه دل خوشی از اطرافیانم ندارم اما شدیدا میترسم از دستشون بدم،فکر کردن بهش همین الان باعث شد اشکم در بیاد، از سر عشق نیست از سر ترسه بیشتر، یک عمر دنبال تایید و دوست داشته شدن، ۲۰ سالم شد و هیچوقت یک دوست واقعی نداشتم شاید. از سر این ناراحت نیستم،چون برام عادت شده که کسی نمیتونه دنیا رو مثل من ببینه، برام تنهایی محض دردناکه. دوست دارم زودتر از مامان و بابام بمیرم. کاش اینطور باشه. بازم نمیدونم. دلم نمیخواد بگم چی از دست دادم و چی به دست میارم، غریبه یا آشنا فرقی نداره به هر حال رفتار مردم عجیبه با آدم و خیلی وقت ها دلیل زجر هایی که بهت میدن رو نمیفهمی و خودت رو با کلمهی karma قانع میکنی. هیچ مخاطب خاصی به ذهنم نمیرسید برای این پست چون آرشیو کلافگی و درد هام اونقدر پر و پیمون هست که هدفدار و از سر لج و لج بازی و عقده ننویسم. خسته ام، فقط همین. سخته همه چیز، تو این سن تحمل کردن و کنار اومدن با خیلی چیزها. اگر ۳۰ ساله بودم شکایتی نداشتم شاید. الان که فکر می کنم از وقتی که یادم میاد آرامش و صلح درونی و بیرونی نداشتم. عجب سرنوشتی شده. مشاوره و تراپیست برام مضحکن چون دقیقا میدونم دردم چیه و یک دوره و زمان طولانی لازمه تا حل بشه.نمیدونم بقیه چطوری خوشحالن، چرا خوشحالن. چرا فقط من باید بیخوابی بکشم، چرا من باید اینطوری آسیب ببینم، نمیخوام برم تو فاز غم و اینها ولی سواله برام. نمیدونم چرا اشک چشم های من تموم نمیشه ولی همه چیز تموم شده. هر چقدر سعی میکنم به خودم کمک کنم ولی بدتر روانی میشم.چند روز پیش خواهر اولم رو دیدم، ازم پرسید درباره روابطم،جلوی اون اشکم در اومد، چرا منِ مغرور. کاش به فراموش کردن مبتلا بودم. هربار که میرم تو این حس و حال و گریه ای که هی شدید و شدیدتر میشه، پنیک اتک پیش میاد و اگر نیاد مسخ واقعیت و تمام خاطرات منفی از کودکی تا الان برام پخش میشه. تمام لحظات اذیت شدن، شکستن و زجر کشیدن. گلو درد هایی که از بغض پیش میاد خیلی دردناکن. احساس میکنم هیچکس مثل خودم، نمیتونه من بودن رو بفهمه و تجربه کنه که عجب بیماری بدیه. نمیدونم حالم رو با چه آهنگی توصیف کنم، شاید "زیبای وحشی". خدایا اگر واقعا وجود داری و منو میبینی، یه کاری بکن برام. تنها جایی که میتونم حرف بزنم اینجاست. برام مهم نیست کی میاد و میره، فقط دردِ من، یکی دوتا نیست، خودت میدونی چه غلطایی کردم و بعدش چه جوری مجازات شدم، فقط نذار اینجوری ذوب بشم، زیاده برای من. زودِ برای من. چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا من. گاهی وقت ها فکر کردن های آدم انقدر تومور داره، انگار ساعت ها پورن دیدی مثل فیلم سینمایی و هیچ حرارتی حس نمیکنی،مثل همیشهی گذشتهی من.درمونده و بدبخت نیستم و چنین حسی ندارم، فقط گیجم. یک عمره که گیجم. قصد مظلوم نمایی نداشتم با این پست تو این ساعت، فقط چند سالی میشه یک شب خواب آروم نداشتم و تا صبح بیدار بودم. نمیدونم اسمش بد شانسیه یا چی، خواستگارای مریض و متجاوز ۱۴۰۰، بیماری های عجیب و نادر، پریود های مرگ آور و خراب شدن روز کنکور۹۹، ترک شدن. یک اکانت ساده سوشال مدیا نداشتن،دعوا و جنگ، دروغ گفتن، سیگار کسی رو روشن کردن،بوی گریه توی بینی، بی پولی و بی شغلی و غرور خفه کننده که نمیخوای مامان و بابا کمکت کنن، همکلاسی های عوضی، شاگرد های دیوونه، گرسنگی و ضعف، مزاحمت، شکنجه، زجر، ناامیدی، مقایسه،سرخوردگی. عدم اعتماد به نفس و عزت نفس نداشتن،کلید واژه هایی که به ذهنم میرسه همینه، میرم یک روزی منم. ننوشتم کسی بخونه، نوشتم که بمونه، فقط همین. انگار همه چیز مزه ی نون خشک و بیات میده، مزه ی (کاش) رو میگم، طعم حال و احوالم،هوا داره روشن میشه، دلِ من تاریک.