از آبی تا خاکستری

از آبی تا خاکستری

هر آنچه که از من بود،هست و می‌شود.
از آبی تا خاکستری

از آبی تا خاکستری

هر آنچه که از من بود،هست و می‌شود.

Lovesong - قسمت آخر

However far away

میدونید، وقتی این مردم احمق من رو اذیت میکنن و بهم میگن عصبانی و وحشی و هزار تهمت و قضاوت، وقتی منِ واقعی رو نمیدونن و نمیشناسن و نمیفهمن، واقعا برام اذیت کننده است، شاید بگید بچگیه که آدم به این حرف ها اهمیت بده ولی آخه تو چه میفهمی من کیم و چی از سر گذروندم؟ درسته درد هر کسی برای خودش زیاده ولی پیش من حرف از شکست عاطفی و عشقی میزنی؟ میشه خفه شی؟ میخوام برگردم به ماجرا، تحت فشار بدی بودم، شما نمیدونید چه فاجعه های دیگه ای کنار این موضوع برام پیش اومده بود و الان وقتش نیست بگم، اگر یکی یک درصد میفهمید بین من و اون چه خبره، باید آرزوی مرگ میکردم حتما، واقعا داشتم له میشدم، توی وضعیت غیر قابل توصیفی زندگی میکردم حتی بیشتر از قبل و نکته اش اینجاست که این اتفاقات تو مدت زمان کم و خیلی سریع رخ میدادن، ولی کش میومدن، اون حجم فشار برام زیاد بود ولی من کسی نبودم که بروز بدم...    
 
خب قبل تر گفته بودم که دعوا های ما هم دوباره شروع شده بود، ایراد گرفتن و عصبی بودن هاش و من اینجوری بودم که وات د فاک، خب چته، فکر میکردم به خاطر فشار روانیه که اونم داره تجربه میکنه متقابلا اما به همین سادگی نبود، یک صحبت عادی نمیتونستیم داشته باشیم، دیدن هامون کم و کمتر میشد،  ازش به وضوح پرسیدم "میخوای رابطمون رو تمومش کنی؟" و گفت "نه"، من یک اشاره ای کردم که درگیر یک سری فاجعه بودم تو زندگی شخصیم، مثال بزنم، یکی مزاحم من شده بود و من مجبور شده بودم که شکایت قانونی کنم، خودم درگیر دادگاه های خودم بودم، یا تو محیط کار آموزشگاه "یکی از شغل هایی که اون دوران داشتم"، به شدت زجر میکشیدم، مدیر و کلاس و کل مجموعه عذابم میدادن، یا مثلا یک سری دوست تو زندگیم بودن که منو تیغ میزدن از هر نظر، به این چیزی نمیگفتم تا بهم نریزه، خلاصه، دقیقا صبح روزی که دیگه قضیه جدا شدنش جدی شده بود و یکی از مراحل دادگاهی رو داشتن، یکدفعه مخالفت میکنه و منصرف میشه، فکر میکنید علتش چی میتونسته باشه؟ قبل از اینکه ادامه کلمات رو بخونید نمیتونید تصور کنید که چرا، گفته بوده "من باردارم  با همسرم سعی بر رفع اختلافات داریم"، تمام شکایت هاش رو پس میگیره و رضایت میده و شوهره بخشی از/کل (نمیدونم دقیق) مهریه اش رو هم میده گویا و اینکه این رو من از خودش میشنیدم که خوب بود، وکیلش "دوست بابام" و در واقع "بابام" اومدن و بهم گفتن و اونا هم شوکه بودن.

اون روز من بزرگترین و سخت ترین کنترل خشم زندگیم رو داشتم، تنها پیامی که بهش دادم این بود"خواهش میکنم، بیا صحبت کنیم"، هیچ جوابی نداد، به وکیلش زنگ زدم که همون دوست بابام بود، گفتم "آقای فلانی، به خدا این تهدید شده از طرف اون شوهرش" و مرده گفت "دخترم من هیچ کاری نمیتونم بکنم، موکل وقتی خودش اینجوری میشه و یکدفعه قاتی میکنه... و اصلا خیلی چیزا هارو به ما نمیگه، تهدید هم شده باشه تو چنین وضعیتی پرونده مختومه است، شروع دوباره اش باید از طرفش خودش باشه که ..." ادامه حرف هارو نفهمیدم، خداحافظی کردم، بقیه بهم خوردگی های منو میدیدن ولی هیچی نمیفهمیدن، از همه جا بلاکش کردم و دیگه هیچی بهش نگفتم، غیب شدم، رفتم، قلبم فشرده شد، وقتی میگم فشرده شد یعنی واقعا شد، عصرش به طرز عجیبی هر چیزی که توی وجودم بود رو بالا آوردم و قلب من واقعا دچار مشکلاتی شد، یک شب توی بیمارستان موندم و کل فرداش به آزمایش و معاینه گذشت.


ممکنه دلتون بسوزه و یا شاید هم نه، بگید حقت بوده و غیره، کارمایی چیزیه ولی خب، اینجوری نیست، این دنیاست، درک کردن انگیزه هاش برام ممکن نبود و هنوزم نیست، حقیقتا هیچوقت نپرسیدم و نخواستم بدونم که چرا، اینکه علت این اتفاقات و تصمیم هاش چی بودن، میدونست بدون اینکه چیزی رو بپرسم و جواب بگیرم بدم میاد، کمی گذشت تا اینکه گویا نگران من شد و یا "شاید هم ترسید که به همه واقعیت رو بگم"،به گوشی بابام زنگ زد و من انقدر عصبی بودم که به بابام گفتم که حالم سر زندگی این آدم بهم ریخته و بابام هم بهش گفت "شما دختر من رو خیلی وابسته خودت کردی خانم دکتر و بهش دروغ گفتی... زندگی خودته ولی این رفتار شما سرکار گذاشتن ما بود و..." و من انگار "لارنجکتومی" انجام داده باشم، صدام در نمیومد، به خاطر مسائل عصبی mute کامل بودم و در حالی که داشتم خفه میشدم و اشک، چشم هام رو میسوزوند. التماس میکردم بابام گوشی رو قطع کنه و صداش از پشت تلفن میومد که اونم گریه میکرد گویا و میگفت نگران من شده که جوابش رو ندادم، بابام گفت "محیا اصلا مریض شده، شما کل فکر و ذکرش شما بودید و این مخفی کاریا خوب نبود دخترم و شما تکلیفت با خودت مشخص نبود و..." خلاصه، از اتاق رفت بیرون، من دیگه هیچ ارتباطی نگرفتم و نگرفت، ما دوباره از هم جدا شدیم، به همین سادگی.


خب همه چیز تموم شده بود و من سعی داشتم حواس خودم رو پرت کنم، اما بخوام صادق باشم، کلا خواب اونو میدیدم، توی بیداری هم دائما توی سرم بود، توهم شنیدن صداش رو داشتم و حتی دیدن چهره اش.اینم بگم که اینبار اون تمام مکالمات و چت ها رو پاک کرده بود، به حدی دیوونه شده بودم که زنگ زدم به مرکز آموزش های مجازی و الکترونیک دانشگاه و با کلی صحبت و داستان، آرشیو کلاس های آنلاین زبان تخصصی ۱ و ۲ و عمومی سال ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ رو گرفتم،  گوش میدادم صداش رو و با هر ویدیو شاید یک بسته سیگار رو میتونستم تموم کنم، همه ازم میخواستن بگم چمه، ولی من نمیتونستم بگم، چیزایی مثل امتحانات و استرس های کاری و مشکلات دیگه ای از زندگیم رو بهونه کرده بودم، هربار پیام مینوشتم تا ارسال کنم ولی پاکش میکردم، چندباری شده بود که وکیلش زنگ میزد به بابام و من متوجه بودم که جنگ و بحث های این زن و شوهر هنوز هم هست، حتی بهش حمله کرده و کتکش هم زده و خب، کاری از دستم بر نمیومد، توی خودم میشکستم، غصه و غمی که از سر آسیب دیدن پاره ی تن آدم باشه اینجوریه، انگار گوشت تنت کباب میشه و خودت رو با خاکستری میخوری.


در ادامه، خواستم move on کنم، با چی؟ با زجر. روابطی که تجربه میکردم پر از تنش بودن و اون دعوا و درگیری ها میتونستن برای کم کردن این درد کمک کننده باشن، بعضی وقت ها از خواب بیدار میشدم و میخواستم بهش پیام بدم ولی اولین چیزی که یادم میومد بهم خوردن همه چیز بین خودم و خودش بود، مدتی بعد، یک شبی داشتم بیشتر از هر وقتی، بهش فکر میکردم، بهم پیام داد با یک شماره ای که سیو نبود،"به خدا دارم میمیرم کاش میتونستی بفهمی منم تو چه حالیم"، هیچی نگفتم و بلاک کردم، برام سوال بود، حرف حسابش چیه، تعداد جلسات هیپنوتراپی رو یادم نیست، از دستم در رفته بود، فقط به دستور دکترم، ممنوع بود ارتباط گرفتن باهاش، ولی‌ خب من ترکیدم و به سختی جمع شدم، به طور غیر ممکنی، شاید هنوزم جمع نشده باشم، سیگار رو ترک کردم، ماه ها بعد، تو روابط دیگه ای بودم چه بسا سمی تر ولی برای از یاد بردن، اون هیجان های اشتباه رو نیاز داشتم، برای فراموش کردن، برای جبران کردن، برای از اول ساختن، بخشیدن و آدم بهتری شدن ولی تو همین مسیر، کسی مثل ریحانه بدترم کرد که تو اون پست کذایی پین شده گفتم و پیراهن عثمان شده. دویدن رو به صورت تخصصی شروع کردم، ولی باز هم اون درد وجود داشت و با هر بدن دردی، تمام خاطراتم با خودش زنده میشد.


سال 1402 شده بود، دوباره با یک اکانت بی نام و نشون بهم پیام داد و از طرز نوشتنش فهمیدم خودشه، بلاکش کردم و باز با اکانت دیگه ای اومد و التماس کرد برم و ببینمش، گفت حتی در حد یک یا دو دقیقه هم کافیه، بهش گفتم "تو بیا" و گفت "شرایط برای من سخته، خواهش میکنم قبول کن"، گفتم نمیخوام" و نوشت "فقط امروز رو میتونم، خواهش میکنم محیا"، ممکنه بگید حماقت کردم ولی من رفتم، من پذیرفتم اشتباهم رو، از شروع ماجرا میدونستم که چی در انتظارم بوده، سر همین موضوع سکوت کردم تمام مدت، شرط گذاشتم که درباره گذشته صحبتی نشه و قبول کرد، دیدمش، ورم کرده بود و موهاش بلندتر شده بودن، خیلی بلند، مشکی بود و تار های سفید هم داشت، روی صورتش یک رد زخم بود، روی گونه چپش، نزدیک به چشم، یک رد زخم که انگار چند ماه بود که خوب شده بود، نخواستم بپرسم چیشده چون واضح بود، قبلا هم جدای کبودی هایی که من از سر عشق بهش میدادم، رد هایی وجود داشتن که مربوط به شوهرش بودن و هیچوقت به روش نمیاوردم، یک پیراهن بلند آبی کمرنگ پوشیده بود که بالاش مثل تاپ بود و پایینش، یک نوار توری پر از پروانه دوخته شده بود.


براش یک گلدون بزرگ گرفته بودم، سنسوریا، چرا؟ چون گل مورد علاقه اش بود و قبلا ازش داشت، ولی توی یکی از دعواهاش با شوهرش، شکسته بود، همون خونه، ولی با تغییرات دکوراسیون بسیار، خاطرات و لحظات، داشتن منو گاز میگرفتن، کشوی زیر تختی که خالی شده بود از اون وسایل رو باز کردم و بهش لبخندی زدم که توش پر از حرف بود، جلوی همون آینه همیشگی ایستاد و به شکمش دست کشیدم، هفت ماهگی دوران بارداریش، در سکوت کامل اشک میریخت و من نمیخواستم بغضم بترکه، حتی نپرسیدم چرا، نگفتم چیشد، تصویر گنگ و مبهمی از ماه های قبل مثل یک روح سرگردون توی سر هامون میچرخید، فقط شکمش رو به آرومی نوازش کردم، بهم تکیه داد، دست هام رو زیر دلش گذاشتم و اون سنگینی رو بالا گرفتم، با گریه، خندید و نفس عمیقی کشید.


توی سکوت مطلق بودیم، هر از چندگاهی صدای رد شدن یک ماشین رو از توی خیابون و پنجره ای که یکم باز بود، میتونستم بشنوم، لباسش رو بالا زدم، دور اون ناف بیرون زده انگشتم رو چرخوندم، کمی بعد، لگد بچه اش رو حس کردم، دستم رو حرکت دادم و سوتینش رو زدم بالا، روی اون تتوی زیر سینه چپش هم دست کشیدم و موهاش رو بو کردم، نفس عمیقی که انگار ته نداشت، چقدر برای اون بو دلم تنگ شده بود، دلم دوباره لرزید، میدونستم راضی نیست از زندگیش، از اون وضعیت، مادر شدنش یعنی کشته شدن تمام آرزو هاش و آزادی که براش توی تمام اون سال ها دست و پا زده بود، زمزمه کردم "میخوای بهم بگی؟میدونی، هنوزم میشه درستش کرد" چرخیدم و اومدم جلوش، روی اون رد زخم رو بوسیدم، به لب هاش رسیدم و گفت "وای" و گفتم "چیه؟" و گفت "فکر میکردم که... ازم متنفری"،لبخندی زدم و همزمان اخم کردم، اینبار اون به بوسیدنم ادامه داد و اون عطش قدیمی، دوباره زنده شد، دستش رو گرفتم به عقب بردمش، رو لبه ی تخت نشست و من در حالی که خم شده بودم، اون بوسیدن رو ادامه میدادم، زبونم رو روی زبونش کشیدم و اون هم، من رو به آرومی گاز گرفت، عقب رفتم و گونه هاش سرخ شده بودن، روی زانو هام ایستادم، پاهاش رو از هم باز کردم، آرنج هام روی ران هاش بودن، بهم لبخند میزد، دوتا دست هام رو روی شکمش گذاشتم، اشک هاش رو پاک کردم و گفتم "دارم برای آخرین بار بهت میگم، هنوزم دیر نشده"، انقدر عاشقش بودم که تمام آسیب هایی که زده بود با یک نگاه کردن به چشم هاش، فراموشم شده بود، من حتی حاضر بودم تا آخر عمرم حامی اون بچه باشم اگر قرار بود با خودش نگهش داره، هیچ جوابی بهم نداد و با همون صورت غمگین که سعی داشت لبخند بزنه، با سکوتش داد میزد "نمیتونم".


بهم گفت "میشه موهام رو برس بکشی؟" و من مثل قدیم، این کار رو کردم، ریزش داشت ولی چیزی نگفتم، با کش موی آبی روی میز توالتش، اون بافت رو بستم. توی خونه چرخی زدم، وارد اتاق کودک شدم و از تم فهمیدم که بچه اش دختره و حتی بعدش گفت میخواد اسمش رو بذاره "محیا"، گفت به خاطر مسئله هماتوم، استراحت مطلق هست و کلا توی خونه است، یخش آب شد و شروع کرد به حرف زدن، من نمیفهمیدم چی میگه، چون نمیخواستم، کراواتی که بهم داده بود رو در آوردم، به مچش بستم، ساعتی که براش گرفته بودم هنوز دستش بود، به آرومی گریه میکرد و ازم پرسید "من رو میبخشی؟"، هیچی نگفتم، لبخند زدم و اشک هام پایین ریختن، دوباره پرسید، باز هم سکوت کردم، پیشونیش رو بوسیدم و شیشه نصفه نیمه عطر اسکادا رو برداشتم و گفتم "این مال منه"، خندید، کمی توی هوا زدم و چشم هام رو بستم، با پشت دستم اشک هاش رو پاک کردم و بهش گفتم "ببخشید اون موقع ها...سیلی زدم بهت و یا تو دعواهامون بهت توهین کردم، میدونم مامان فوق العاده ای میشی" و گفت "داری منو میکشی با اینجوری بودنت" و بهش گفتم "من، خیلی وقته مُردم، توانی تو وجودم نیست که بکشمت" و گفت "اگر اینطوریه که پس، منم اینجوریم".


این پست برای اونه. و همچنین این، یا اگر شما یک نگاه گذرا به آرشیو 1400 و 1401 من بندازید کاملا متوجه میشید داستان چیه، همش بهم ریختگی بوده، تازه، کلی پست رو حذف کردم، خلاصه، اون روز، بغلش کردم و برای همیشه، از اون خونه اومدم بیرون، هوا دم کرده بود، در عین حال کمی گرفته بود  و من گرفته تر، وقتی سوار ماشین شدم، پینک فلوید پخش میشد، لبخند زدم که بعد از مدت ها سوار ماشین کسی شدم که آهنگ های پاپ ایرانی گوش نمیداد، راننده هر از چند گاهی از آینه ام به چشم هام نگاه میکرد و حتی پرسید "خانم...خوبید؟" و من گفتم "بله"، کمی گذشت تا اینکه رفتم به مامانم زنگ بزنم، گوشیم رو چک کردم و دیدم از اون، کلی تماس رد شده به صورت خودکار دارم ، چون بلاک بود، در همون دقایق، ترسیدم اتفاقی افتاده باشه و سریع گرفتمش و برداشت، گفتم "چیزی شده؟!" گفت "نه، فقط میخوام تو تماس باشیم، دوست ندارم حرفی بزنیم، میخوام صدای ماشین و نفس هات رو بشنوم"، تکرار توصیف ناپذیری از زخم، آهنگ lovesong از cure داشت پخش میشد، میخواستم به راننده بگم خفه اش کنه ولی توانایی نداشتم، قطع نکردم، به آرومی و در سکوت از چشم هام اشک میچکید و میتونستم گریه های آروم اون رو هم بشنوم، آه کشیدن و صدای بینیش، بعد از نیم ساعت سکوت، قطع کردم، وقتی رسیدم به محل زندگی خودم و رو به روی روانپزشکم نشستم، به پلک ها پف کرده و چشم های قرمزم لبخندی زد و گفت "خب، امروز از کجا شروع کنیم؟" و من با کمی مکث گفتم "دوباره از اون".


هیچ خبری ازش نگرفتم و اون هم غیب شد، مرخصی زایمان و... و اون عشق رو با دستای خودم توی وجودم کشتم، بخش مردانه ی وجودم به کما رفت، یک کمای طولانی چند ماهه، به خودم اومدم و دیدم چقدر تنهام، مثل همیشه، نمیخواستم تکیه گاه باشم، میخواستم زن بودن و دختر بودن رو هم تجربه کنم، چیزی نگذشت تا اینکه کنفرانس ها و اجرا های من دوباره شروع شدن، موفقیت های کاری و تحصیلی، تموم شدن ارتباطات سمی، روی یک موج پیشرفت سوار شدم در حالی که یک سری ماجرای دیگه و دردسر های جدید با افراد جدید برام ایجاد شدن و پشت سرم حرف هایی در اومد، خب من هنوز دانشجوی مهمان بودم، و به خاطر یک دانشجوی پسر هم رشته خودم که ریجکتش کرده بودم یک سری دردسر داشتم، تو همون حال و هوای هفته های کنفرانس، برای خوابوندن این شایعات، پناه بردم به کسی که اون روزها تنها شخصی بود که واقعا بهم توجه خالصانه نشون میداد و انگار بهم افتخار میکرد، همون استاد، همونی که اون هم ازش بدش میومد، بله، همون آقای دهه شصتی جذاب، اولین جلسه تاثیر گذار و خصوصی که روز قبلش باهاش هماهنگ کردم و وقتی رفتم، به مدت 1 ساعت گریه کردم و بی وقفه حرف زدم و بدون گفتن کوچکترین کلمه ای، بهم گوش میداد، با اون صورت جدی و استخونی و من، احساس ضعف داشتم، ضعفی عمیق.


پایان این بخش رو اعلام میکنم، خیلی خلاصه گفتم، داستان های واقعی دیگه ای هم از زندگی من وجود داره که همین الان مقدمه اش رو در پایان این مورد گفتم، اما الان، نیاز به یکم ریکاوری دارم و میام میگم، باز کردن این قضیه برام یکمی سنگین بود.
She