امشب نمیخواستم چیزی بنویسم ولی انگار عادت کردم، روز خوبی نبود روز بدی هم نبود. شاید این پست محتوای خاصی نداره. ضعف جسمی شدید داشتم چون عملا 2 وعده ی غذاییم کامل حذف شده و اشتهام خیلی کم شده.حالا ماجرا چیه؟ فرض کنید من بعد از 4 سال بهترین استاد زبانم رو دیدم که همون موقع که میدیدمش استرس شدید می گرفتم و تپش قلب داشتم، 4 سال خودم رو آماده کرده بودم که اگر اینبار دیدمش رفتار طبیعی داشته باشم و شدیدا اوضاع عجیب پیش رفت.تصویر پایین دقیقا فیس 4 ساعت پیش من بود وقتی ایشون با بقیه حرف میزدن، اولش برای 5 ثانیه الکی به یک سری برگه نگاه می کردم که بگم مشغول هستم و چیزیم نیست و این 5 ثانیه 1 دقیقه طول کشید انگار، نهایتا صورتم رو عادی کردم...
و حالا من الان یه چیزی میگم هزار داستان میشه... اطلاعات بیشتر بدم، کراش دوران نوجوانی میدونین یعنی چی دیگه، اینم در نظر بگیرید درباره این آدم(لطفا و البته این کِیس رو تقریبا بدون بک گراند جنسی در نظر بگیرید چون اون موقع اینجوری نبودم و در این حد)،خلاصه داشتم میگفتم که {پس} همه چیز مربوط به 4 سال پیش و من آدم فعلی نبودم با این داستان ها و ماجرا ها و مسائل.
+ مثلا: به قدری عجیب بود وایب کلاسش که من یادمه وقتی به حرف زدنش توجه می کردم و گوش می کردم اشکم در میومد. یعنی واقعا گریه می کردم در سکوت و از چشمام قطره قطره آب می چکید،نه ترس و دردی بود و نه هیچی،این آدم منو شدیدا دستپاچه میکنه تحت هر شرایطی. خیلی بیش از حد با سواده. توی کلاسش شاگرد هایی که bully هستن رو ضایع میکنه و یکبار یک دختره ای مثل سگ پاچه منو میگرفت و ایشون از من دفاع کرد و یادمه و منم بچه ای بیش نبودم در کل.
چند هفته پیش فکر میکنم یکبار دیده بودمش ولی نشد حرف بزنیم اصلا.چون اون موقع هم من به خاطر ماسک و این داستان ها متوجه نشده بودم دقیق همونه، اما امروز، اولا که ظاهر من انقدر تغییر کرده(اون موقع دانش آموز بودم و چادری در حالی که الان نیستم) و منو درست نشناخت و بقیه معلم ها و کسایی که منو میشناختن سعی داشتن بهش بگن من کی هستم،عجیب تر که من لال شده بودم آخه وات د فاک چرا نمیتونستم حرف بزنم؟؟فازم چیه واقعا نمیدونم من چمه چرا اینجوریم، چرا جدیدا انقدر خجالتی و درونگرا شدم تو جمع،نمیفهمم. اصلا اینطوری نبودم، یا چون زیاد بیرون نمیرفتم نمیدونستم این وضعیت رو دارم.ولوم صدام انقدر میاد پایین که خودمم صدای خودم رو نمیشنوم. اینا به کنار، شروع کرد انگلیسی صحبت کردن، کل اعتماد به نفس و دانسته های ذهنی من ذوب شد ریخت کف زمین هم به کنار، سپس جلوی بقیه طبق معمول از بخش های مختلف حرف زدن من ایراد گرفت و منم بدون اینکه خودم بخوام زبونم چرخید و به همون حالتی که خودش ایراد می گرفت از شخص من، دلیل و بهونه آوردم برای توجیه کردن اون طرز حرف زدنم و یا گرامری که استفاده کردم. برگشت گفت که پس گویا تو هم مثل ما پیر شدی و من گفتم "شاید!"،delightedly beside rolling my eyes, دوتا نشونه دادم از وادی تدریسش نسبت به خودم که یادش بیاد من کی هستم، نشونه اول رو یادش بود ولی نشونه دوم رو بلد نبود! یعنی معنی اون کلمه ئه که مربوط به کلاسش بود و داستان و ماجرای گذشته رو یادش رفته بود و تعجب کردم چقدر راحته و میپرسه یعنی چی؟میشه دوباره بگی؟ و چشم هاش از پشت عینک رفت سمت بالا جهت فکر کردن و مرور، اصلا کسر شان نبود براش که بگه نمیدونم در حالی که امثال ماها و مدرسینی که تو این سطح هستیم سکته میکنیم تقریبا یکی یه چیزی بپرسه و ندونیم. واقعا کی میشه من اعتماد به نفس اینجوری پیدا کنم. بعد کل اتاقی که بودیم در عرض چند ثانیه شدیدا شلوغ شد و هر کسی میومد تو و سر و صدا،(خر تو خر کامل شد و اضطراب من بیشتر به مراتب)، لذا من سریع از اونجا رفع زحمت کردم و در ادامه همون انگلیسی صحبت کردن ها بهش گفتم این دیدار برای من خیلی خوشایند بود و گفت "همچنین" و البته ذکر کردم که همیشه الگوی من بوده ،با تپش قلب شدید،لرزش دست و پا و وضعیتی آشفته از اونجا سریع اومدم بیرون (یادم نیست در رو محکم بسته باشم یا نه) و سمت آسانسور نرفتم و از پله ها رفتم بالا، خیلی خجالت آور بود و ناراحتم. دوست نداشتم اولین دیدارم با استادی که دوسش داشتم و دارم و اونقدر قبولش داشتم و باز هم دارم و خواهم داشت اینطوری از آب در بیاد. Gosh, Fuck me! احساس میکنم دیگه نباید طبقه پایین و تو اون قسمت آفتابی بشم، دیگه نباید! چون افراد دیگه هستن که هی حرف میزنن و من باز فعل و انفعالات اسیدی درون فکرم رخ میده،یا در جواب به نگاهِ منتظر جوابشون چرند میگم یا نهایتا هیچی نمیتونم بگم، واقعا رو مخمه این داستان ها، هنوز باورم نمیشه اینطوریم.
از همه بدتر دوباره فردا پنجشنبه هست و من اون مصیبتی رو دارم که گفتم،شاگردی که ازش خوشم نمیاد،این روزا یکمی تنش دارم نمیدونم چی به چیه، در کنار تمام غرایز و مشکلات ذهنیم، تصورات و خیالات عجیبم، در کنار تنها بودنم اینکه حتی یک دوست هم ندارم و تو رابطه ای نیستم و نمیتونم حرف های دلم رو راحت بگم،ابراز علاقه کنم و بهم بشه،این یک چالش بزرگه چون قبلا من اصلا تحمل اینو نداشتم که دور و برم خلوت باشه،اینکه تو هیچ شبکه اجتماعی نیستم و دنبال کننده ای ندارم و محیط وبلاگ برام خیلی دارای فیلتر هست و در عین حال شاید این خوبه،الان حرارت بدنم رفته بالا و زیر پوست بدنم هی یخ میشه و دوباره داغ، لبه ی یک ماگ دارای چای رو به لب هام میچسبونم و فوت میکنم، بعدش قلنج انگشت های دستم رو میشکنم،چه خبره؟ داستان چیه؟ من به کسی آسیب نمیزنم و سرم تو کار خودمه ولی چرا یه چیزی کمه؟باید self love & care رو تقویت کنم ولی به طور کلی:
something is wrong with these days, I bet some of you guys feel exactly the same, I swear for God's Sake it's totally normal but as we confess, it's fucked up
بدتر از همه فلش بک های دائمی هست که تو خواب و بیداری دارم، با این تفاوت که انقدر اتفاقات و درد ها برام هضم شده که خیلی وقت ها هیچ حسی ندارم، فقط از این افسوس میخورم که دوران زندگیم اونطوری سپری شد، در سنین بسیار حساس و مراحلی که شخصیتم شکل میگرفت خودم رو در مسیر آسیب های شدید قرار دادم و در عین حال کودکی پر از تشنجی داشتم که نوجوانیم رو توجیه میکنه و دلیل رفتن به سمت اشتباهات. کاری به اینها ندارم ولی عجیبه که من الان زنده هستم، هر کسی جای من بود واقعا مُرده بود، من به خودکشی فکر میکردم ، شاید و حتی انجامش هم دادم ولی اینکه زنده موندم و من رو به حیات جسمی برگردوندن حتما دلیلی داره که من هنوز بهش نرسیدم و دوست دارم زودتر بفهمم مفهوم،دلیل و نتیجه زنده بودن و زندگی کردن من چی هست.
دیشب چه خوابی دیدم؟ my ex daddy by the way و داشتم چونه و گلوش و استخوان فکش رو بوس میکردم و خیلی محکم بهش چسبیده بودم و یه جای جنگلی طور رفته بودیم که نزدیک به اتوبان و جاده بود، کمی بعد هم باز توی خواب برام تبلت rog گرفته بودن خانوادم. خب قسمت اول قابل نقد هست، قطعا دلیل این خواب اون حجم نوشتن فانتزی در پست های قبل تر هست و خوشحالی من از اینه که با این حجم porn fiction thoughts and issues دیگه تحت هیچ شرایطی به اون sex addiction بر نمیگردم و کنترلش کردم، در واقع متوقفش کردم. از صمیم قلب میخوام این فانتزی های عادی تا وحشتناکم هیچوقت واقعی نشن چون دنبال دردسر و داستان نیستم و میخوام به مرور زمان از حالت دغدغه و obsession خارج بشن و دربارشون پست های طولانی ننویسم.
حواشی:یک بچه ی کوچیک دو ساله تقریبا امروز منو دید و با انگشت نشونم میداد به مامانش و هی میخندید و من هیچ چیز خنده داری تو ظاهرم نداشتم و مثل پونیو به پهنای صورت به بچه لبخند زدم و سریع رفتم چون دیرم شده بود. چند وقت پیش هم تو فرودگاه یک زنی تو سرویس بهداشتی بچه تقریبا 2.5 ساله اش که در حال مقدمات گریه بود رو با تمنا در ثانیه داد به من رفت تو دستشویی، هنگ کردم اولا نمیدونم چرا اینجوری اعتماد کرد شاید من بچه دزد و تاجر کلیه و اعضای بدن کودکان باشم ولی بچه شال منو انداخت و دست کرده بود تو گوش هام و با گوشواره هام بازی میکرد و تو صورتم داشت میخندید و من نگران بودم که کرونا نداشته باشه که بگیرم یا من نداشته باشم که اون بگیره و مامانش 100 سال تو دستشویی بود و بیرون نمیومد و من با بچه انگلیسی بلغور می کردم و بهش کلمات محبت آمیز میگفتم و چشم هاش عسلی و روشن بود و گوگولی بود در کل.