از آبی تا خاکستری

هر آنچه که از من بود،هست و می‌شود.

از آبی تا خاکستری

هر آنچه که از من بود،هست و می‌شود.

Fear of the water - قسمت دوم

Fear of the Water

If this was meant for me, why does it hurt so much
And if you're not made for me, why did we fall in love

ادامه پست قبل، خب، اون روز ما کاری نکردیم که بخواد سکس تعریف بشه، شاید عشق بازی بود ولی اضطراب زیادی وجود داشت، هم از طرف من و هم از اون، یک سکوتی بود و گرمایی که پوست آدم رو میسوزوند و من در حال تجربه کردن اون بودم و هنگ بودم، هی از خودم میپرسیدم داری چه غلطی میکنی؟ میدونی این کیه؟ قصد خراب کردن زندگیش رو داری؟ و اون، انگار مست شده بود، جونش از بدنش میچکید توی تن من و هر لحظه بی حال تر میشد. 

  خانوادم زنگ زدن و من مجبور شدم برگردم و حتی با مامانم صحبت کرد و گفت تنهاست و دوست داره من پیشش بمونم، خانوادش ازش دورن و هیچکس پیشش نمیاد و غیره،  با وجود اعتمادی که ایجاد شده بود، مامانم اصرار داشت برگردم و منم اون لحظه اوکی بودم که سریع تر برگردم چون به معنای واقعی داشتم میمردم، موقعی که آسانسور میخواست بیاد و من برگردم، پشت درِ نیمه باز منتظر بود در حالی که هیچی به تن نداشت، دو یا سه بار برگشتم توی خونه و هم رو بوسیدیم، یعنی، سخت بود، نمیشد ازش جدا شد و اونم نمیتونست بذاره من برم، حس و حال خراب، درست وقتی که تو ماشین بودم، یادمه بهم زنگ زد و گفت "فقط میخوام تو تماس باشیم، دوست ندارم حرفی بزنیم، میخوام صدای ماشین و نفس هات رو بشنوم"، خب، همین کافی نبود که دیوونه بشم؟


رابطه ی قشنگِ ما شکل گرفت، دیدار های مخفیانه، چت های طولانی، زنگ زدن به هم دیگه، هدیه هایی که میدادیم و می گرفتیم، به من به صراحت می گفت:"تو بهم حس یک دوست پسر رو میدی، انگار اصلا دختر نیستی، خیلی وقت ها توی چت گیج میشم و موقع بوسیدنت چشم هام رو میبندم و میتونم یک مرد رو تصور کنم، چطور ممکنه؟"، و منم بهش میگفتم "این گرایش رو توی خودت از کی حس میکنی؟" و می گفت "نمیدونم، فقط چیزی که حس میکنم، قشنگه، چون تو خیلی زیبایی".


ترم دوم تموم شد و ترم سه باهاش درسی نداشتم اما کلاس های مجازیش با گروه زبان خارجه رو شرکت میکردم، خب رشته دوم من مترجمی هست تو یک دانشگاه دیگه، پس شرکت کردن تو کلاس هاش برام همه جوره لذت بخش بود. مدتی نگذشت تا اینکه فهمیدم تغییر کرده، نه تغییری که بد باشه، بلکه روحیه اش بهتر شده بود و یک روز خواست حرف بزنیم، گفتم "چیشده" و گفت "تو باعث شدی حس بهتری بگیرم نسبت به همه، به خودم، احساس میکنم بیست سالم شده!"، گفتم "چه خوب" و گفت "خب به خاطر تو، من حس هام به شوهرم برگشتن، نمیدونم چرا ولی، تو رو همه جا حس میکنم، حتی توی اون". این حس مزخرف رو بازم بعد ها تجربه کردم و اون موقع برام جدید بود و دردناک، وقتی ازش پرسیدم "چطور؟ بهم بگو" و با رغبت و حس عمیقی از سکس طولانی شب گذشته اش با شوهرش بعد از بیش از سه سال میگفت، من با لبخند و چشم هایی که خیس شده بودن و بغضی که توی گلوم داشت دست و پا میزد بیرون بپره و عربده بکشه بهش گوش میدادم در حالی که دستم رو گرفته بود، کمی گذشت و گفت "تو...درکم میکنی؟" و من گفتم "البته...من...خیلی برات خوشحالم"، بغلم کرد و یک عصر غمگینی برای من و شاد برای اون سپری شد، چون مسئله تاهل اون برای من یک چیز طی شده تلقی شده بود.


تو ترم چهار بودم و اون درس ۳ واحدی رو باهاش داشتم، رابطه مثل قبل بود با این تفاوت که من داشتم اون رو با شوهرش تقسیم میکردم و این عصبیم میکرد، دعواهامون شروع شدن، غیرتی شدن من براش آزار دهنده بود، بهش گفتم "یا من رو ول کن و یا برو با شوهرت" و اون میگفت "نمیتونم، من به خاطر دوست داشتن تو میتونم اون رو تحمل کنم و یا بخوام" و بهش میگفتم "اگر به صورت فیزیکی پسر بودم چنین مشکلی داشتی" میگفت "اگر بودی هم هنوز چنین چیزی وجود داشت، خواهش میکنم این کارو باهامون نکن!" و میگفتم "از چی میترسی؟خونه مال توئه!" چون واقعا همینطوری بود، رابطه اش با شوهرش دوباره بهم ریخت، واقعیت رو نمیشد تغییر داد، با آدم اشتباهی بود، نمیخواستم مجبورش کنم به طلاق فکر کنه ولی وقتی بارها بعد از دعواهاشون به من زنگ میزد و با گریه میگفت" دارم میمیرم و فقط به طلاق فکر میکنم" باید چی می گفتم؟ دعوا ها ادامه داشت تا روزی که گفت "دیگه بریدم و از بچگی های تو خسته شدم!" و من گفتم "فقط یک قربانی ام، با چند نفر دیگه این کارو کردی؟"، هیچی نداشت بگه، فقط گریه میکرد و منم عصبانی، یک حس سگی و مزخرف، وابستگی عمیق و رابطه عجیبی که نمیدونم از کجا باید جمعش میکردم، وقتی میگم دعوا میکردیم، یعنی وحشتناک بود، بهش توهین میکردم، رکیک و واضح میگفتم "تو جنده ای" و میگفت "تو از من یک جنده ساختی!".


امتحانات حضوری شده بودن در حالی که کل ترم مجازی بود. مسخره ترین چیزی که رخ داد، من امتحان پایان ترم درسش رو به دلایل پزشکی شرکت نکردم تا نبینمش، اون چندین کیلومتر رانندگی کرد و ساعت ها ترافیک رو تحمل کرد تا بتونه من رو ببینه و من باز نخواستم، حالم خوب نبود، یک روز دیگه و با کلی بدبختی و طی کردن مراتب اداری رفتم و به تنهایی تمومش کردم، تو کل طول امتحان گریه میکردم و برگه ام خیس خیس شده بود، یادمه انتهای برگه بعد از انبوهی طومار و ترجمه، بدون هیچ ترسی این دو خط از این آهنگ رو نوشتم:

If this was meant for me, why does it hurt so much

And if you're not made for me, why did we fall in love


باورم نمیشه نوشتن این انقدر سخت بوده باشه...ادامه دارد.
She