از آبی تا خاکستری

هر آنچه که از من بود،هست و می‌شود.

از آبی تا خاکستری

هر آنچه که از من بود،هست و می‌شود.

Enta Eh - قسمت پنجم

طب ولیه یعنی ایه راضیه بعذابی بین ایدیک
چطور راضی میشم به شکنجه شدن تو دستات

لو کان ده حب یاویلی منه
اگه اسم این عشق باشه، تمام دردم از اون ناشی میشه

لوکان ده ذنبی ماتوب عنه

اگه گناه من دوست داشتن توئه، هیچوقت از این گناه توبه نمیکنم

لو کان نصیبی اعیش فی جراح
اگه سرنوشتم زندگی با عذاب کشیدنه

حاعیش فی جراح

با عذاب زندگی خواهم کرد


اینکه من زبان عربی رو بلد بودم براش جذاب بود، یادمه یک روز گیر داد که "این آهنگ رو ترجمه کن برام، دوست دارم بدونم دقیقا چی میگه" و من بهش گفتم "هیچی، حرفای منه، به تو" و گفت "خب دیگه پس قطعی شد، بگو" و من بحث رو عوض کردم، کاش ترجمه میکردم و میفهمید دقیقا چی به چیه. خب، پیش از ورود به قضیه وسط اومدن شوهرش برای بار هزارم، یکم از وایب رابطه خودمون بگم، رفتار های خاصی داشت، باورتون میشه روز مرد برای من یک کراوات گرفت و این کارش من رو دیوونه کرد؟ منم تولدش براش یک ساعت گرفتم. یادمه، عاشق کلوین کلاین بود و به این علت این کار رو کردم، ما دوتا، حالت عادی نداشتیم، معتاد به هم شده بودیم، اومد خونمون و در واقع دعوت شد، این ظاهر موجهی که داشت به مثابه ظاهر موجه من پیش والدین شاگرد های خودم بود که با برخی هاشون وارد رابطه شدم بعد ها، خب فریبکاری قشنگیه، بقیه اش رو بخونید...   
 
 
اون دوران من به خاطر یک سری کارا که میکردم، درآمد خیلی خوبی داشتم، الان نمیتونم برم سمت اون فعالیت ها چون به شدت خسته ام، اون کار یه جورایی با سر و کله زدن بسیار همراه بود. استرس و پیگیری دائمی در واقع. من توی رابطه، پول رو مثل علف خرس خرج میکنم، جاهای خوبی رو رزرو میکردم و میخواستم که بیاد و باشه، و خب، بود، ولی یک مشکلی که داشتم این بود که حرف نمیزد، مشکلات و فکر هاش رو نمیگفت و میریخت توی خودش و این زجرم میداد، یک چیزی شبیه به مخفی کاری، حس پنهان کاری و خیانت بود، و فکر میکردم من زیادی حساس شدم و سعی میکردم بهتر رفتار کنم، به خانوادم گفتم که استادم دوست صمیمی من شده و نیاز به کمک داره و خب وقت های زیادی رو اونجا و پیشش بودم و از خیلی صبح ها باهم میومدیم دانشگاه، به خیال و گمان کسی نمی‌رفت که من و این داستانی داشته باشیم و خب خیلی رسمی بودیم جلوی بقیه و من احترام زیادی بهش میذاشتم.

 وقتی میخوابید عادت داشت چیزی نپوشه و ملافه رو پرت کنه کنار و از اونجایی که من خواب ندارم و حتی توی خونه خودمون هم مثل نگهبان شب هستم، دائما روش پتو و... میذاشتم، معمولا توی خواب گریه میکرد، یعنی خواب بد زیاد میدید و چون من کنارش بودم، میتونستم آرومش کنم، بعدش هم بیدار بودم، مطالعه میکردم و کارای عقب مونده ام رو انجام میدادم،خوابم میبرد و طوری که بیدارم میکرد، قشنگ ترین چیزی بود که تجربه کردم، نوازشم میکرد و میگفت "آقای جیمز اولسن، گاردین، پاشو، باید لینا لوتر رو ببری سرکار، خودت کلاس داری"، چرا؟ چون اون عاشق سریال ها و فیلم های DC بود و باعث شد منم دنبال کنم و حتی اخیرا داشتم Supergirl رو re-watch میکردم به خاطر این بود که این خاطرات برام یادآوری شده بودن، تمام علایق اون، علایق من شدن.


و خب علت اینکه یکی از اسم های من Harold Willis هست این که داشتم رمانم رو می‌نوشتم و خب این این شخصیت اول مرد داستانمه، یک عصر دلگیر بود، از اینایی که رنگ غلیظ سرخ غروب آفتاب، خونه رو ذوب میکنه، کنارم خواب بود، بیدار شد و گفت "چیکار میکنی؟ به کی پیام میدی؟" گفتم "هیچکس،داستانمه"، براش کمی تعریف کردم و یک لبخند زیبا روی لب هاش نشست و دندون های بی نقصش معلوم شدن و گفت، "پس یعنی الان تو خود هرولد هستی، به صورت کوتاهش که گفتی، هَری"، گفتم "چطور" و ادامه داد "چون به شدت شبیهشی، منم‌ مثل اون شخصیت اول زن رمانتم، کلاری، تو چیزی که نوشتی رو داری زندگی میکنی، مطمئنم یک روزی چاپ میشه". خونه یکی از خواهرام و خونه این نزدیک بودن و اون هم خیلی همکاری میکرد که من بتونم پیش کسی بمونم که دوستش دارم ولی کسی از عمق این رابطه، مطلع نبود.


ما رویا پردازی زیاد داشتیم و همش از طرف اون بود، من آدم منطقی بودم ولی اون اینجوری نبود، مثلا منو مجبور کرد کارای اپلای رو جدی تر دنبال کنم و حتی یک پذیرش گرفتم برای اتریش ولی خب، کاریش نکردم، چون همه چیز بهم ریخته بود، جدای این مسئله، بهش میگفتم "چی میخوای؟" میگفت یک محیا، یک خونه کوچیک، تدریسم، یک باغچه سبزیجات هم میخوام" و اونقدر مطمئن حرف میزد که مجبور میشدم بغلش کنم و فشارش بدم، اما خب، ته ذهنم میدونستم همه چیز اینجوری قرار نیست بمونه و خیلی از رویا ها و آرزوها سرگردون توی هوا می‌مونن، من معمولا یا مسیری رو شروع نمیکنم و یا اگر کردم، باید تا تهش برم. ورزش دیگه ای رو مجددا شروع کردم، استخر میرفتم ولی اون درد زیر دلم هنوز بود، باهم میرفتیم، من اصلاح تکنیک میرفتم و اون فقط برای آروم شدن و تفریح داشتن.


به خاطر مسائل حقوقی و یک سری جزئیات دیگه، وکیلش بهش گفته بود که باید فعلا با طرف بسازه، اموال مشترک داشتن و تکلیف اونا باید مشخص میشد، مهریه اش رو هوا بود، سر همین و خیلی چیزا اجازه نداشت کلید خونه رو عوض کنه، از طرفی، مرده فکر میکرد من دوست زنشم و جلوی من میومد و میرفت ولی نه به طور عادی، بلکه این رو جلوی من تحقیر میکرد، دعوا و مشاجره و بحث، خب یک مثال بزنم؟ یکدفعه کلید مینداخت و میومد داخل، به حدی که این یکبار پنیک شد و خیلی طول کشید تا آرومش کنم، مرده میومد و یکدفعه گفت "فلان مدرک رو جا گذاشتم، کجاست؟"، اینم یک آدرسی میداد و اونم داد میزد "جنده بیشعور الاغ مگه کَر شدی دارم میگم فلان مدرک نه این!" و میومد یک سری پوشه رو میزد تو سر و صورت این.


یک حرکت وحشتناک دیگه ای که این مرد انجام داد و به نوعی واقعا قابل باور نبود، من به شخصه مطمئنم که کار خودشه، این یک گربه سفید و خاکستری تپل و بامزه داشت که بهش می‌گفتیم Seashell و یک گربه سیاه که Nina بود، یک روزی از همین روزایی که هی در خونه انگار با لگد باز میشد و رفت و آمد وجود داشت، سیشل گم شد، دو سه روز بعد، خواستیم بریم بیرون و توی پارکینگ بودیم، توی حیاط ساختمون جسد گربه رو پیدا کردم، از صدای مگس و زنبور و... متوجه شدم، گردنش کنده شده بود ولی هنوز به جسمش وصل بود، دوربین هارو چک کردیم ولی هیچی ریکورد نشده بوده، چون دوربین سرویس نشده بوده، خیلی گریه کرد و نینا رو هم برداشتیم و بردیم سپردیم به یکی از آشناهاش که این هر موقع سفر داشت به اون می‌سپرد ولی اینبار، برای همیشه.


من در نهایت، توی یکی از دعواهاشون، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دخالت کردم، شوهرش مثل یک سگ وحشی پاچه منو گرفت که به تو چه و غیره و منم ساکت نبودم، نیومدم بگم "بدبخت، من زنت رو بهتر از تو میکنم" ولی خب تهدیدش کردم، تهدیدی که حساب شده بود و باعث شد که خفه بشه و وقتایی که من اونجا بودم، آفتابی نمیشد، مثلا درباره شکایت با موضوع هتاکی و تهدید به قتلش که به زبون میومد و یا ضرب و شتم گفتم، چون علنی بهش فهموندم"مرتیکه عوضی عربده هات کل این ساختمون رو برداشته و صدات رو هم ضبط کردم و هم خودم هستم و هم همسایه ها هستن تا شهادت بدن"، شاید مسخره باشه ولی حول محور این اشارات، دیشب دیدم هنوز اون ویس ها هستن، پاکشون کردم، و خب ظاهر من، یک دختر جوون بود که کسی نمیدونست تو وجودش چه خبره و چه چیزایی ازش بر میاد. از دیروز که تصمیم گرفتم اینهارو تعریف کنم گریه نکردم ولی، حال خوشی ندارم، یک ضعف عجیبی توی تنم هست، خستگی و سنگینی و بی حوصلگی، تشنگی، یک تشنگی عجیب.


 این قضیه تهدید به شکایت و اطلاع یابی ازش هم به خاطر رخ دادن یک اتفاق تو زندگی خودم بود "که بازم تراویس میدونه" و خیلی از درگیری های خانوادگی و فامیلی، چرا که از روال های قانونی و ثبت شکایت خبر داشتم و صفر تا صد پیگیری کردنش، این رفتار های من و مجموع جسارتی که داشتم باعث میشد این هربار منِ بچه رو رو تکیه گاه خودش بدونه که در واقع باید برعکس میبود، از یک جایی به بعد، رابطه تبدیل شد به آروم کردن اون، خب درسته، آروم کردنش و بعد اینکه آروم میکردمش، ضعیف شده بود، گریه هاش، کابوس و پنیک هاش تمومی نداشتن، اون حریم خصوصی سابق وجود نداشت، کمتر میتونستیم هم دیگه رو ببینیم و یادمه یک شب پیام داد "دارم از ندیدنت مریض میشم، تو رو خدا یک کاری کن"، یعنی یک زن بالغ از یک دختر بچه توقع داشت که اون یک مرد بالغ باشه و کل مسئولیت های زندگیش رو به عهده بگیره به جز بخش اقتصادی که اون رو هم گاهی انجام میدادم چون از یک جایی به بعد، توانایی خارج شدن از خونه و یا سفارش آنلاین دادن نداشت.


من نمیتونم از جزئیات و موضوع دعوا هاشون بگم چون بسیاره، از خیلی از مسائل روحمم خبر نداشت و نمیخواستم سر دربیارم و گاهی هم نمیتونستم، ولی در ظاهر، اگر بخوام خلاصه بگم، شوهره که هربار میومد فقط یک جنگ روانی و تمام عیار درست میکرد و وقتی این نابود میشد، میرفت و بعد جسم و روح ترکیده اش رو میگرفتم توی بغلم، متقاعدش کردم که یک شکایتی و اقدامی جدی تر رو از طریق وکیلش دنبال کنه و اون وکیل فقط و فقط پول گرفت و هیچ کاری نکرد، فاجعه اونجایی بود که فهمیدیم وکیلش که یک زن هم بود با شوهرش به عبارتی تو یک ارتباطاتی بودن، نه امروز و دیروز بلکه خیلی وقت بوده، این تاخیر ها و سنگ اندازی ها هم منطقی شدن، در نهایت بهش گفتم نمیتونم بیش از این سکوت کنم، رفتم پیش بابام، عمق فاجعه رو شنید، گفتم "به استادم کمک کن"، خب به خاطر یک سری قضایایی که بالاتر نوشتم و یکی از شغل های بابام، وکیل خوب و درست درمونی براش پیدا کردیم و پروسه جدایی و تعیین تکلیف اون حق و حقوق جدی تر به جریان افتاد.


ولی ما، بحث داشتیم، سر هر چیزی، من برای اولین بار تو زندگیم سکوت کردم و اون داد میزد، یک پرانتز باز کنم که بهتون گفتم، یک استاد آقایی بود و اردیبهشت امسال برام اتفاق بدی رو رقم زد و همین شخص کسی بود که معرف من شد برای مجری و مترجم شدنم، اینو در نظر بگیرید که با هر بار مشاجره ای که داشتیم من به این یکی استادم نزدیک تر میشدم، این شخص، هیئت علمی بود و چندتا سمت دیگه هم داشت، ماها هم انگلیسی صحبت میکردیم و بحث هامون حول محور درس، کار، آینده و دغدغه های من بود، یک دهه شصتی دنیا دیده، خوشتیپ و خوش استایل، رفتار گرم و جذاب، پر انرژی و شیطون، از اینکه باهاش همراه بشی حس بدی نداشتی و اون پرستیژ و کلاس کاری،باعث میشد بخوای نزدیکش بمونی، برای هم احترام زیادی قائل بودیم. یک رای گیری رسمی شد برای انجمن علمی رشته و من به اجبار همین استاد آقا، کاندید شدم و بیشترین رای رو داشتم، وقتی به گوش اون رسید، انقدر غر زد و اذیت کرد که انصراف دادم.


برگردیم به خودم و اون، به محض فهمیدن این قضیه، وحشی تر شد و دعوا ها بدتر شدن، گفت "تو به چه جرئت با این مرتیکه عوضی رفت و آمد داری‌!اون آدم درستی نیست!ازش بدم میاد و قبلا هم صدبار بهت گفته بودم!"،چون واقعا گفته بود و من جواب دادم که "استادمه،همونطور که تو هستی". روی مبل نشست و با عصبانیت یک حوله رو محکم دور موهای خیسش پیچید، "آره خب، تو هَوَل و تنوع طلب هستی و لابد پلن بعدیت زدن مخ اینه!از من زده شدی؟"، گفتم "دست پیش رو نگیر!دلیل نمیشه حالت خوب نیست انقدر چرت و پرت تحویل من بدی خستم کردی!" و سریعا جواب داد که "اگر خسته ای،میتونی گم بشی،از خونه‌ی من برو بیرون!برو پیش همون مرتیکه خراب!"،سعی کردم آروم باشم و بهش گفتم "چی ازش دیدی؟بهم بگو". گریه میکرد و علاقه به صحبت نداشت،فکرم رفت به این سمت که احتمالا مدتی رو باهم بودن و یا در جریان رابطه اون با شخص دیگه ای بوده، نمیدونم و هنوز که هنوزه خیلی چیز هارو نمیدونم و نفهمیدم، دیگه دنبال دلایل نیستم، دنبال خودمم.


برام زیادی بود، خیلی زیاد، زندگی کردن مشکلاتش، دیگه سِر شده بودم،گیر کردن توی اون لجن و مرداب بیشتر از هر وقتی باعث میشد که من اونی باشم که از هر روز صبح بیدار شدن خسته شده. سعی کردیم برای تنوع توی روحیه اش، دایره دوستاش رو گسترده تر کنیم، توی خونه اش مهمونی گرفت، عاشق شراب قرمز بود و اگر از من بخواید بدونید، تا حالا الکل نخوردم، نمیخورم و نخواهم خورد، این یک قول و قرار هست که با خودم دارم، ولی مست بودن اون رو نمیتونستم جمع کنم، یکبار یک شیشه ودکا رو با لبه میز آشپزخونه اش شکست و میخواست خودش و من رو بکشه، خیلی رد داده بود. دست راست من روی انگشت شست، جای دوتا بریدگی جزئی وجود داره که مربوط به این خاطره است، چون نمیتونستم از دستش بگیرم و من رو زخم کرد و با دیدن خون، ترسید و تمومش کرد، روی زانو هاش افتاد و صدای هق هق گریه اش رو با بدنم خفه میکرد، بهش میگفتم "خواهش میکنم بگو، بگو بهم چی توی سرته"  و هیچی نمیگفت و فقط گاهی زمزمه میکرد "میشه من رو ول نکنی؟"، انگار یک دختر بچه بود، دستم رو گرفت و با چشم هایی که آرایششون به خاطر گریه ریخته بود و صورتش رو برام جذاب تر میکرد، شروع کرد به مکیدن زخمم و لب ها و دهنش خونی شده بودن و به خاطر رفتارش عذر خواهی میکرد ولی من، هر لحظه بیشتر فرو میریختم.

She