ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دست بالای دست بسیار است اینه:
این پیام برای امروزه، شوکه شدم کمی، یکی از دوستانم بهم میگفت تو در صحبت با کسی که باهاش داستانی داری flirt نمیکنی، به نوعی اون آدم رو میکنی، ولی من قبول نداشتم، این روز ها کمی اعصاب خوردی دارم، دعوا و مشجره، چند روزی هست که نفس عمیق نمیتونم بکشم، قلبم تیر میکشه، کابوس میبینم و حالم زیاد خوش نیست، چیز های ناراحت کننده ای برام تداعی میشن، فکر کردم ورزش میتونه گزینه خوبی باشه، ولی به خودم سخت گرفتم، امروز یک بسته شیر پسته و شیک و کوکی و ... سفارش دادم و همراهش برام یک ردولوت فرستادن که یک دنیا خوشحالم کرد، چون گفتن اون هدیه بود! این کارو کردم تا یک بریک اساسی داشته باشم برای قند و فستینگ ولی خب چرا؟ چون:
دیروز موقع ورزش خیلی اذیت شدم، مرگ رو چشیدم، روز پا، نیمه ی کار بودم که حالت تهوع شدیدی بهم دست داد، داشتم با دستگاه سیمکش کار میکردم، اسکوات و لانژ همزمان و یک حرکت سوپر بود، توی سرم پر از حرف بود، پر از زخم و درد، متوجه حضور و ورود آتنا نشده بودم و با یکی از دیگه از دوست هام "یلدا" تمرین میکردیم، یک پرانتز باز کنم که یلدا از من بزرگتره و بسیار مهربون و دوست داشتنی هست "بهش حس خاصی جز یک حس دوستی تمیز و خواهرانه ندارم که این برام خیلی با ارزش تر از هر چیزی هست".
خلاصه که بین هر ست، احساس مرگ داشتم، صداها بیشتر شدن، تمام لحظات بد زندگیم مرور شد، پر از حرص و عصبانیت بودم، وقتی حرکت تموم شد، تمام صورتم نبض میزد و صدای قلبم رو میشنیدم در حالی که از سر و روم آب میچکید، قدم هام نامنظم شدن، زانو هام خم میشدن و فک هام قفل شده بودن، پنیک اتک! گوش هام سوت می کشیدن و روی صندلی یکی از میزهای نزدیکم نشستم، آتنا اومد سمتم و اول سعی بر شوخی داشت ولی دید حالم خوب نیست چون با دست علامت دادم اوکی نیستم، یلدا اومد و صداش رو نمیشنیدم، خیلی ترسیده بود و این دو نفر رفتن سراغ مربیم.
یکی دیگه از خانم ها اومد سمتم و گفت چیشده چرا اینجوری شدی، "رنگ صورتم مثل گچ شده بود و گونه هام مثل خون مردگی"، و دوباره آتنا سریع اومد و شونه هام رو گرفت و میگفت "چیشده" و من میگفتم نمیتونم بگم و هی میگفت بگو و داد زدم سرش و سریع گفت "ببخشید، اگر بهم بگی شاید بهتر بشی خب، آروم باش محیا جان." من گفتم "از نظر روانی حالم خوب نیست"، با بغض و یک حالت بد، همزمان برام آب قند و شکلات میاوردن ولی من توانایی بلع نداشتم، تا اینکه روی یکی از تخت های تمرینی سعی کردم دراز بکشم ولی همه چیز داشت میچرخید، نفسم بالا نمیومد، انگار به ریه هام وزنه وصل کرده باشن، مسخ واقعیت.
مربیم اومد و سریع یک دیمن هیدرینات داد و همواره توانایی حرکت و صحبت کردن نداشتم، همه چیز تند ولی کُند بود، آتنا دستم رو محکم گرفته بود بهم میگفت "خوب میشی، تو قوی هستی، نفس عمیق بکش" و من حس بدی داشتم که جلوش اینجوری بودم، به چشم هاش نگاه کردم که پر از نگرانی بود و قطعا میتونست اشک هام رو ببینه، کاش میتونستم بهش بگم چقدر خسته ام از تمام آدم هایی که قلبم رو شکستن و تکه هایی ازم رو بردن و هیچوقت جبران نشد، کاش میتونستم بهش بگم چقدر خسته ام، کاش میفهمید چقدر دیگران قضاوتم میکنن و هیچوقت منِ واقعی رو نمیفهمن، بغلم کرد، پیشونیم رو به دلش چسبوندم و دورم خیلی شلوغ بود، سرم خیس بود ولی با دست های ظریفش نوازشم میکرد، تقریبا همه اومده بودن و هی میپرسیدن چیشده، احساس استفراغم رو با تمام نیرویی که داشتم گاز گرفتم و خفه کردم و مربیم گفت "لطفا برید سر تمریناتتون خیلی شلوغ کردید دورش رو اینجوری بدتر میشه".
بلندم کرد و از اونجا رفتیم، چند دقیقه نشستم و فشارم رو گرفت، به شدت پایین بود، از رژیم فستینگ منع شدم و بهم گفت "نیازی نداری بگیری، بدنت اوکیه و لطفا با خودت مهربون تر باش"، کمی گذشت و دوباره رفتم سراغ تمرین ها و خیلی سبک کار کردم، آتنا هی دم دست بود و برام وسیله میاورد، هالتر، دمبل، صفحه، دستگاه هارو برام تنظیم میکرد و همه چیز رو یاد گرفته، یلدا بشقاب پروتئین سفارش داد و در انتهای کار ما سه نفر، پشت یکی از میز های دایره ای بوفه نشستیم و من حس خوبی داشتم و یلدا و آتنا باهم آشنا شده بودن و من صرفا نظاره گر و شنونده بودم، در انتها مامان آتنا اومد دنبالش، یک بغل استخوان شکن داشتیم و دم گوشم گفت "مراقب خودت باش، خیلی ناراحت شدم امروز اینجوری شدی"، من و یلدا پیاده روی کردیم و برگشتیم خونه هامون که باهم یک یا دو دقیقه فاصله داره، اینارو که تعریف کردم عصبی شدم، دیروز واقعا بد بود.
اگر ریحانه اینجا بود بهش میگفتم:
دختره 18 سالشه، اولین رابطه اش هست و هیچ شناختی از هم نداریم، غریبه ایم، اینجوری از من مراقبت میکنه، موقع پنیک و افسردگی و عصبانیتم، نه مثل تو بی توجه، اهل سکوت، دست پیش گرفتن و فرار و یا خیانت، متاسفانه متوجه شدم توی این محیط هستی و خیلی از خواننده های مشترک من باهات دوستن، تا اینو فهمیدم واقعا حس بدی گرفتم، تو توی بلاگفا بودی و تا من و امثال من رو دیدی اومدی اینجا، درکی از چنل دیلی نداشتی ولی تا دیدی ماها میزنیم سریع تقلید، باید اسم این قضیه رو بذارم #شبکه_انگلی و یا #آفتاب_پرست_بدبخت چون واقعا متوجه شدم که مثل یک رد زخم زشت توی ذهنم باقی موندی و باید خیلی تلاش کنم تا محو شی، من تا ابد با تو مشکل دارم و نمیتونم ببخشم، این تنها چیزیه که میدونم: "we got bad blood"